روایت تکان دهنده یکی از صیادان اسیر در تانزانیا

به گزارش بلاگ پو، قانون بود که داخل آب آشامیدنی مان کرم باشد!، غذای مان فقط یک وعده در شبانه روز بود، اگر دو سه تا زندانی با همدیگر صحبت می کردند، آغاز به شکنجه شان می کردند و ....

روایت تکان دهنده یکی از صیادان اسیر در تانزانیا

خراسان در ادامه نوشت: این جملات و ده ها جمله دیگر، فقط بخشی از توصیفات دردناکی است که از زبان عبدالله خاتونی، صیاد 24 ساله شهرستان سرباز استان سیستان وبلوچستان می شنویم؛ صیادی که در یکی از روز های آبان 96 به همراه 9 تن دیگر از دوستان و همکارانش، مثل هر روز برای شکار ماهی دل به دریا می زنند، اما بعد از سه هفته کار طاقت فرسا با وجود داشتن مجوز صید در آب های بین المللی، ارتش تانزانیا آن ها را دستگیر می نماید.

آن ها هرگز تصورش را نمی کردند که قرار است سه سال از عمر و زندگانی شان را در جایی سپری نمایند که به خاطر رنج زیاد هر روز به هم بگویند دست آخر باید خودمان را بکشیم و از این موقعیت خلاص شویم! حالا او و هفت نفر دیگر بعد از سه سال حبس ناعادلانه و تحمل رنج و محنت های فراوان در زندان های تانزانیا چند روز پیش به آغوش گرم خانواده و میهن بازگشتند.

گفت وگوی ما با کوچک ترین و جوان ترین صیاد این گروه را درباره زندان جهنمی کیکو می خوانید؛ فردی که صدایش از پشت گوشی بیشتر شبیه مردی 40 یا 45 ساله شده بود، نه جوانی 24 ساله!

با مجوز وارد آب های بین المللی شدیم

بعد از احوال پرسی و تبریک بازگشت عبدالله به میهن از او می خواهم که بدون مقدمه برویم سراغ ماجرای زندانی شدنش در تانزانیا که می گوید: هشتمین ماه سال 96 بود که برای ماهی گیری از بندر بریس در سیستان وبلوچستان به سمت آب های آزاد حرکت کردیم. بعد از پانزده بیست روز ماهی گیری، گشت استرالیا جلوی ما را گرفت و آغاز به بازرسی لنجمان کرد و بعد از دقایقی رفت.

سه روز بعد نیروی دریایی تانزانیا ما را گرفت و آغاز به بازرسی و کتک زدن ما کرد و نظامی هایشان مدام می پرسیدند برای چه وارد آب تانزانیا شدید و ما هم می گفتیم که ما خودمان نیامدیم و لنجمان خراب شده، توفان ما را به آب های تانزانیا آورده است و .... واقعیت هم همین بود، اما آن ها پشت سر هم تکرار می کردند که شما وارد آب های ما شدید تا آشغال بریزید (!) و بدون مجوز ماهی گیری کنید، در صورتی که ما به آن ها گفتیم، طبق قانون و مجوزی که داریم، وارد آب های آزاد بین المللی شده ایم.

بعد از 4 روز راهی زندان شدیم

بعد از بازرسی اولیه، ما را به یک دفتر دیگر بردند و دوباره از ما چهار روز بازپرسی کردند و در نهایت هم ما را راهی زندان کردند.

عبدالله با این مقدمه ادامه می دهد: بعد از زندانی شدن، سر هر 14 روز ما را به دادگاه می بردند و می گفتند شما حق صحبت کردن ندارید، فقط اسم هایمان را می خواندند و ما هم حاضری می گفتیم و بعد دوباره به زندان برمی گشتیم! در همان حین چندین بار با آن ها دعوا کردیم و پرسیدیم برای چی هی ما را می برید و می آورید؟ چرا فقط اسم هایمان را می خوانید؟ مگر چه جرمی کردیم؟ آن ها هم در جواب می گفتند این قانون است و، چون پرونده تان کامل نیست، باید این کار را انجام بدهیم.

بعدش هم می گفتند که هر وقت پرونده تان کامل شد، شما را به دادگاه عظیم می فرستیم. از همان اول مدام می گفتیم که موضوع را به سفارت ایران اطلاع دهید، اما این کار را نکردند و بعد از دو ماه به سفارت خبر دادند.

به جرم صحبت با یکدیگر شکنجه مان می کردند

در ادامه گفت وگویم با عبدالله از رفتار زندانبان ها و آیا اینکه هر 10 نفر با هم در یک اتاق بودند یا نه پرسیدم که این گونه جواب داد: اسم زندان، کیکو بود و 10 نفرمان در اتاق هایی جداگانه و 12 متری بودیم. در هر اتاق 12 متری تقریبا 80 نفر زندانی بودند و اصلا برای نشستن و خوابیدن جا نبود.

زندانبان ها هفته ای دو سه بار داخل اتاق ها می آمدند، سوت می زدند، لباس های همه را بیرون می آوردند، دست وپاهایمان را می بستند، ما را روی زمین می خواباندند و به همه ما حمله می کردند و با یک چوبی مثل باتوم کتکمان می زدند. اگر اعتراض هم می کردیم، بیشتر کتک می زدند. حتی اگر دو سه تا زندانی هم با همدیگر صحبت می کردند، آغاز به شکنجه می کردند. در این مدت چندین بار از سازمان ملل و حقوق بشر هم آمدند، به آن ها گفتیم ما نه پرونده ای داریم و نه جرمی کردیم، اما نمایندگان سازمان ملل هم هیچ واکنشی نشان نمی دادند.

قانون بود که داخل آب آشامیدنی مان کرم باشد!

هر بیست و چهار ساعت یک بار به ما غذا می دادند. خاتونی با این مقدمه اضافه می نماید: ذرت را آرد می کردند، توی آب می جوشاندند و به عنوان ناهار می دادند تا ظهر روز بعد. داخل این آب ها کرم بود. همین را هم می گفتند قانون است! شرایط بهداشتی هم خیلی بد بود، جایی که غذا می خوردیم پر از آشغال، آب کثیف، پشه و مگس بود. سرویس های بهداشتی در نداشت. نمی دانم چه بگویم، خیلی بد بود.

حمامش کوچک بود، 12 نفر به صورت همزمان و با همدیگر حمام می کردند. حمام ها، کاشی و سرامیک نداشت، خودمان باید از یک قسمت دیگر آب می بردیم. برخی وقت ها هم اصلا آب نبود. اتاق ها آنقدر کوچک بود که عده ای ایستاده می خوابیدند. اتاق ها پنکه و کولر نداشت، شب ها تا صبح عرق می کردیم و از تعریق زیاد اتاق ها خیس می شد. یک تلویزیون هم بود که البته بیشتر اوقات برق نبود تا نگاه کنیم.

ضمناً، هر درد و مرضی که داشتیم، فقط استامینوفن می دادند! می گفتی شکمم درد می نماید، استامینوفن می دادند، پایمان درد می کرد، استامینوفن، برخی روز ها همین استامینوفن هم نبود، می گفتند دارو نیست. خلاصه اینکه شرایط دارو و پزشکی هم خیلی بد بود. یادم می آید عبدالمجید آسکانی بیماری مالاریا گرفته بود، چندین بار او را به دکتر زندان نشان دادیم و دکتر گفت که وسایلی برای آزمایش نداریم. تقریبا سه چهار روز گذشت که بیهوش شد و دوباره او را پیش دکتر بردیم و گفتیم این را یک هفته است که می آوریم. بالاخره دکتر بعدازظهر آن روز قرص مالاریا برای او آورد و کم کم بهتر شد.

آنجا، مردن یک چیز عادی بود

از عبدالله درباره دیدارهایش با دوستان در زندان های مخوف تانزانیا، حرف هایی که بین هم رد و بدل می کردند، آرزوهایشان و ... می پرسم که شرح می دهد: اتاق هایمان به همدیگر نزدیک بود و هر روز همدیگر را می دیدیم. روز که می شد، همه را از اتاق بیرون می آوردند و در محوطه زندان می نشستیم تا بعدازظهر که دوباره بر می گشتیم به اتاق هایمان. در طول این سه سال به هم می گفتیم ما دیگر نمی توانیم به ایران برگردیم و همین جا می میریم، چون آنجا هر روز یک نفر از بیماری می مرد. در زندان کیکو، مردن یک چیز عادی بود و هر روز به چشم خودمان می دیدیم که یکی دو نفر می میرند.

وقتی یک نفر مریض می شد، هر چقدر ماموران را صدا می کردند که بیایید رسیدگی کنید، نمی آمدند، تا اینکه صبح جسدش را می بردند! همه هم از ترس اینکه چوب و کتک نخورند، اعتراض نمی کردند. آن روز ها فقط با خودمان می گفتیم آیا زمانی می رسد که ما به ایران برگردیم؟ همه ما ناامید بودیم و فکر نمی کردیم که برگردیم.

رفیق من عبدالمجید آسکانی بود و بیشتر با او درد دل می کردم. عظیم ترمان مسلم امیری هم خودش یک گوشه افتاده بود و هیچ حرفی نمی زد. حدود 19 نفر دیگر از بچه های سیستان و بلوچستان هم از سال 92 در زندان تانزانیا هستند و هنوز بلاتکلیفند. آن ها را حتی به دادگاه هم نمی برند. ان شاءالله که این بندگان خدا هم هر چه زودتر آزاد شوند.

3 سال هیچ خبری از خانواده هایمان نداشتیم

متاسفانه در این سال ها، صیادان به هیچ جهت ارتباطی با خانواده هایشان دسترسی نداشتند و هر دو طرف از همدیگر بی اطلاع بودند. از او درباره این قضیه و دلتنگی هایش می پرسم: نه تلفنی بود که زنگ بزنیم، نه می توانستیم نامه ای بنویسیم و از خانواده هایمان بی خبر بودیم.

وقتی نامه ای هم می نوشتیم، تحویل نمی گرفتند و می گفتند ممنوع است. در این چند سال هیچ خبری از خانواده ها و فامیل هایمان نداشتیم. خانواده هایمان فقط با سفارت تماس داشتند و با پولی که قرض نموده بودند به وسیله سفارت یک وکیل در تانزانیا برایمان گرفته بودند، وکیل هم به زندان می آمد و می گفت که پرونده تان که به دادگاه عظیم برود، آزاد می شوید.

سرکنسولگر سفارت هم سالی یک بار به ملاقاتمان می آمد و دلداری مان می داد. از سمت سفارت، سالی یک بار فقط یک صابون، مسواک، خمیردندان، یک جفت دمپایی و یک پیراهن برای ما می آوردند که یک ماه هم کفایت نمی کرد. آن روز ها من فقط با خودم می گفتم آیا روزی می گردد که دوباره پدر و مادرم را ببینم؟

بازرس ها به جای بازرسی، تونل وحشت راه می انداختند

این صیاد جوان درباره نحوه ارتباط با زندانی های دیگر و زندانبان ها هم می گوید: اوایل با اشاره صحبت می کردیم، زبانشان سوئدی بود و کم کم زبانشان را یاد گرفتیم، با بقیه هم سلولی ها هم که صحبت می کردیم، می گفتند که در تانزانیا اصلا قانون وجود ندارد! یک نفر بود که می گفت درست است من جرم کردم، خب من را به دادگاه ببرند و برایم تصمیم بگیرند، ولی هفت سال است که در زندانم و یک بار هم مرا به دادگاه نبرده اند.

رئیس زندان هم که هر شش ماه یک بار می آمد داخل زندان، نمی گذاشتند به او نزدیک شویم و حرف بزنیم. یک نکته عجیب دیگر اینکه یک گروه مخصوص از بازرسان زندان در تانزانیا هستند که سالی یک بار از دادگاه نامه می گیرند و برای بازرسی نصف شب که همه خوابند به زندان می آیند، یهویی وارد اتاق ها می شوند و همه را داخل راهرو می اندازند و آغاز به کتک زدن و شکنجه می نمایند. آن ها به جای بازرسی، تونل وحشت راه می اندازند. یک بار هم یکی را از همه بیشتر کتک زدند و بعد او را به اتاق دیگری بردند تا اینکه صبح مرد و جنازه اش را آوردند!

باورم نمی گردد که زنده به ایران برگشتم

رهایی بعد از سه سال از زندان، آن هم زندانی مرگبار، لحظه عظیم و باحلاوتی است که عبدالله درباره آن چنین می گوید: اصلا باور نمی کردم که دارم به ایران برمی گردم. یعنی هیچ کداممان باورمان نمی شد، آن هم زنده! به همدیگر می گفتیم این خواب و رویا نیست؟ شیرینی این رهایی در خروج از تانزانیا خلاصه نمی گردد. زیبایی آن زمانی دوچندان شد که با خانواده و دوستانم روبه رو شدم. حسی بود که برای اولین بار تجربه اش می کردم. انگار که دوباره به جهان آمده بودم.

ناخدایمان به 30 سال حبس محکوم شده است

گرچه هشت نفر از این صیادان آزاد شدند و به آغوش گرم خانواده و میهنشان بازگشتند، اما این تلخی کاملا برطرف نشده است، چون که عبدالله به دو نفر از دوستانش یعنی ناخدای لنج نبی بخش بی برده و یاری مکانیک لنج یعنی محمدحنیف درزاده اشاره می نماید که از آن جهنم راحت نشدند و دادگاه تانزانیا برای هر کدام 30 سال حبس بریده است!

او در این باره می گوید: هشت نفرمان آزاد شدیم و متاسفانه دو نفر دیگر به 30 سال حبس محکوم شدند. البته ما هم هیچ امیدی به آزادی نداشتیم تا اینکه یک روز ما را صدا زدند و گفتند تاریخ دادگاه شما آمده است. ما با خودمان می گفتیم حتما به ما یک حکمی می دهند و ما را به زندان دیگری می برند.

آنجا که رفتیم اسم هایمان را خواندند و گفتند آن هایی که لنج را به این کشور آوردند، یعنی ناخدا و مکانیک به 30 سال حبس محکوم هستند و بقیه هم آزادند، ولی ما باور نداشتیم، چون که شنیده بودیم آنجا خیلی ها آزاد می شدند، ولی باز دوباره پلیس آن ها را چند دقیقه بعد دستگیر می کرد و به زندان می برد.

همان طور که انتظار داشتیم، بعد از اعلام آزادی مان پلیس زندان ها ما را سوار خودرو کرد و به آن ها گفتیم ما که آزاد شدیم، برای چه دوباره باید برویم بازداشتگاه؟ گفتند هنوز برگه آزادی تان به دست ما نرسیده، اگر برگه تان بیاید، آزادید وگرنه هنوز اینجا خواهید ماند تا اینکه بعد از چهار روز گفتند برگه تان آمده و شما ها آزادید.

باید کار کنیم و پول وکیل مان را بفرستیم

زمانی که این عزیزان آزاد شدند، مسئولان سفارت ایران به این هشت صیاد می گویند ما پولی برای تهیه بلیت شما نداریم و خانواده هایتان باید ظرف دو روز آینده، پول بلیت برگشتتان یعنی حدود 20 میلیون و 500 هزار تومان را برای ما بفرستند وگرنه این ها دوباره شما را به زندان برمی گردانند.

خاتونی در این باره می گوید: مسئولان سفارت می گفتند که برای ما بودجه ای نمی فرستند. به خانواده هایمان هم که زنگ زدیم، می گفتند ما چنین پولی نداریم، از کجا در این زمان بسیار کم بیاوریم؟ تا اینکه با یاری خیر ها توانستند این پول را تهیه نمایند و از این خیران خیلی تشکر می کنم، بالاخره بعد از چندشب به سمت ایران پرواز کردیم. از طرف دیگر، وکیلمان مدام می آمد و می گفت که اگر پول من را ندهید، نمی گذارم شما ها بروید. با هزاران خواهش گفتیم می رویم، کار می کنیم و برایت پولت را می فرستیم که قبول کرد.

ناخدا و مکانیک می گفتند ما با تابوت برمی گردیم

خداحافظی از دو رفیق که در بدترین شرایط ممکن گرفتار شده اند، کار ساده ای نیست. جوان ترین صیاد این جمع این طور شرح می دهد: روزی که آزادی مان قطعی شد، ناخدا و مکانیک گفتند که اینجا آخر قصه ماست، ما همین جا می میریم، اگر بیاییم هم با تابوت برمی گردیم. آن دو فقط گریه می کردند. با وجود ناراحتی می گفتند به خانواده هایمان پیام دهید که نگران نباشند. ناخدا، ساعت، دستبند و انگشتر و مکانیک هم ساعت و انگشترش را به ما داد و گفت این ها را برای خانواده هایمان ببرید. علاوه بر این ها هرکدامشان یک نامه هم نوشتند. سفارت گفت ما هم پیگیر خواهیم بود تا برای آن ها عفو بگیریم.

نوروز ازدواج می کنم

من دیگر ماهی گیری و صیادی را کنار گذاشته ام و دیگر هیچ گاه در دریا کار نخواهم کرد. عبدالله درباره تصمیم هایش برای آینده با این مقدمه می گوید: اگر بگردد در یک مغازه یا جای دیگر کارگری می کنم. وکیلم هم در تانزانیا هر روز زنگ می زند که پولش را بفرستیم و باید زودتر دست به کار شوم. اگر خدا بخواهد نوروز می خواهم ازدواج کنم. دو برادر هم دارم و به آن ها توصیه کردم که فقط درس بخوانند و مثل من دنبال صیادی نروند. موقعی هم که با دوستان از تانزانیا برمی گشتیم، آن ها هم می گفتند ما دیگر صیادی نمی کنیم.

bestcanadatours.com: مجری سفرهای کانادا و آمریکا | مجری مستقیم کانادا و آمریکا، کارگزار سفر به کانادا و آمریکا

turkeyro.ir: ترکیه: سفر بقه سرزمین زیبایی ها، استانبول، آنتالیا، آنکارا، کوش آداسی

pariha.ir: پریها مجله گردشگری، خبری، موفقیت، آشپزی و سرگرمی میباشد.

منبع: فرارو
انتشار: 23 آبان 1400 بروزرسانی: 23 آبان 1400 گردآورنده: blogpo.ir شناسه مطلب: 38379

به "روایت تکان دهنده یکی از صیادان اسیر در تانزانیا" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "روایت تکان دهنده یکی از صیادان اسیر در تانزانیا"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید